...3...
/فلش بک به گذشته/
ـ یک ماه از گم شدن ملورین میگذشت و دفترچه خاطراتی رو توی اتاقش پیدا کردمو شروع به خوندنش کردم...اولین صفحه اش رو باز کردم
(ملورین)
سلام...اسم من ملورینه...من امروز حسی رو تجربه کردم که شاید بهش عشق میگن...دقیق نمیدونم چه جور حسی داره اما شاید عشق باشه...
ـ اولین صفحه، متعلق به اولین دیدار با معشوقش بود و بقیه ی صفحات...ملورین فقط از معشوقش تعریف کرده بود...معلوم بود که دیوانه وار عاشقش شده بود
کمکم صفحات رو ورق زدم و به آخرین صفحه رسیده بودم. نوشته بود:
سلام...بازم منم...ملورین
امروز روز خوبی رو نگذروندم چون مَکس رفتار سردی از خودش نشون داد و حالش خوب نبود...نمیدونم چه اشتباهی کردم اما اون عصبانیه...قراره امروز عصر به دیدنش برم. امیدوارم حالش بهتر باشه
ـ وقتی صفحه ی آخر رو خوندم شوکه شدم...تا قبل از اینکه دفترچه خاطرات مرولین رو پیدا کنم نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده و کجاست.
ترسیده بودم و چیزی راجع بهش به کسی نگفتم...
ـ یک ماه از گم شدن ملورین میگذشت و دفترچه خاطراتی رو توی اتاقش پیدا کردمو شروع به خوندنش کردم...اولین صفحه اش رو باز کردم
(ملورین)
سلام...اسم من ملورینه...من امروز حسی رو تجربه کردم که شاید بهش عشق میگن...دقیق نمیدونم چه جور حسی داره اما شاید عشق باشه...
ـ اولین صفحه، متعلق به اولین دیدار با معشوقش بود و بقیه ی صفحات...ملورین فقط از معشوقش تعریف کرده بود...معلوم بود که دیوانه وار عاشقش شده بود
کمکم صفحات رو ورق زدم و به آخرین صفحه رسیده بودم. نوشته بود:
سلام...بازم منم...ملورین
امروز روز خوبی رو نگذروندم چون مَکس رفتار سردی از خودش نشون داد و حالش خوب نبود...نمیدونم چه اشتباهی کردم اما اون عصبانیه...قراره امروز عصر به دیدنش برم. امیدوارم حالش بهتر باشه
ـ وقتی صفحه ی آخر رو خوندم شوکه شدم...تا قبل از اینکه دفترچه خاطرات مرولین رو پیدا کنم نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده و کجاست.
ترسیده بودم و چیزی راجع بهش به کسی نگفتم...
- ۱.۹k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط